راستش این روزا سخت میشه کسی رو پیدا کرد که دل و دماغ طنز طرب انگیز داشته باشه، یا به قول خواجه: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد. طنزای این روزای ما هم طعم خرمالو گرفته
بعد از مدتها، دیشب با حافظ بودم، یه مصرع من گفتم و مصرع دوم رو اون گفت:
دارم از ریش و عبایش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدهام بیسر و سامان که مپرس
کس به امید فرج رأی به صندوق مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
هر چه میگویم «بازیاست»، به من میخندند
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از گِرد سیاست به سلامت بگذر
دل و دین میبرد از دست بدانسان که مپرس
شهرِ شامی است که بسیار کشیدند در آن
هر کسی عربدهی، این که مبین آن که مپرس
دین و دنیا همه را ریخت به پایش که عجیب
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتمش چیست نزاعات وطن عاقبتش
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش تاج به خون که گرفتی در دست
گفت این قصه دراز است، به قرآن که مپرس